داستان

ساخت وبلاگ

ته دلم مانده که به یک استاد بزرگوار، باهوش و دوست داشتنی باری بگویم که از ایشان و حرف هایش آخرش چیزی شبیه به القاعده سر بر میکند بس که بنیاد گراست، بس که فهمش از دین باینری ست و عرف و هر آنچه در طول تاریخ ساخته اند برایش پوچ و تهی از معناست.

اما هیچ وقت نمی گویمش بس که شرم میکنم. بس که به او مدیونم، بس که دلم لک زده ببینمش، بس که دوستش دارم. 

داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 19:48

بعد از هزار سال عاقبت از سر اجبار ثبت نام ارشد، امروز کارتم را تحویل دادم و هیچ حماسه ای رقم نخورد! یک ساعت روی صندلی های آموزش فنی نشستم همشهری داستان خواندم تا سیستم وصل شود ، یک ساعت زیر آفتاب داغ داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36

در بیست و چهار سالگی دیگر آدم هایی زا که اهل رفتن اند می شناسم. قبل تر هم میشناختم.  آدم ها که میروند دلتنگ می شوم. قبلتر ها کنارشان می ایستادم، روبرویشان مینشستم، از دور می دیدم شان نمی دانستم حواسم داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36

مهمان ها که رفتند، چادرم و چند تکه لباس مشکی را انداختم توی ماشین. ساکم را تا که بستم او جان خوابش برده بود. ولو شدم روی مبل راحتی اتاق کتاب ها و برقعی گرفتم دستم. مال وقتی بود که کتاب شعر های چاپ چند داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36

قبل تر ها ، آتش روشن میکرده اند تا زمین گرم ش شود زودتر بهار بیاید. الان ها صدای تیربار از کوچه پشتی میریزد به اتاقم ، انگار که ارتش سوریه غوطه ی شرقی را بزند زمین زیرپایم میلرزد.علی الاصول نفس های آخ داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36

بهار میشود.
بهار می شود و لنگ من و تو نمی ماند.
بهار لنگ بودن تو نیست ، لنگ ماندن تو نیست.
بدون تو حتی کمتر زیبا نیست. بیشتر هم زیبا نیست. مثل همیشه است. همانطور که همیشه بوده.
لطیف،

سبک.

خنک و پر از شکوفه.

داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36

امروز توی سالن شهید بهشتی بالای کتابخانه، آقای الهیدان کاتولیک آلمانی چشم آبی لپ گلی همان طور که میخندید و میگفت خدا عشق است، توی تمام جمله هایش به خدا میگفت she میگفت herself و من هنوز از خوشحالی میخواهم گریه کنم و دلم یک متکلم سبزه ی عمامه مشکی خواسته است که بگوید خدا حب است و در نصف جمله هایش برای خدا هی بگذارد. 

داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahano0oz بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 3:36